روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۲۹ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

وقتی تنها بودم، تو تنهاییم با من بود؛
وقتی خسته بودم، خستگی هامو براش گفتم و انگار خستگیم از تنم رفت،
وقتی ناراحت بودم شادی رو بهم هدیه داد،
وقتی تنها شد، وقتی از من ناراحت شد، حتی بهم نگفت؛ حتی ازم کمک نخواست، به شادیم نخندید، خستگیشو با من فراموش نکرد؛ من یه مترسک کم فایده بودم انگار! دلم می خواد بهش بگم منم نیاز دارم مثل اون باشم، لذت ببرم از کمک کردن، اما هنوزم نمی دونم چه جوری!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۸ ، ۰۷:۴۵
مجید عسگری
یادمه یه زمانی انقد اوضاع روحی و فکری و اعتقادیم داغون بود که حتی خدا رو قبول نداشتم. معنای واقعی جهنم بود برام اون روزا. یه دنیای برزخ مانند. دوره‌ای که دوره‌ی گذار عمر من بود. دوره‌ای که فک می‌کنم تقریبا برای همه پیش میاد در تقابل با اعتقاداتشون. مخصوصا اگه عمل به اون اعتقادات سخت باشه و تفکری که آدم راجع بهشون کرده، سطحی.
اون روزا از هر دری وارد شدم برای حل کردن مشکلاتم. البته معلمی نداشتم و بیشتر به بیراهه می‌رفتم اما سعیمو می‌کردم یه حداقل اعتقاداتی رو برای خودم اثبات کنم تا بتونم حداقل طبیعی زندگی کنم.
بعد از کلی نتیجه نگرفتن، تصمیم گرفتم فلسفه بخونم، اما هیچی بلد نبودم. برای شروع مثل خیلی‌های دیگه دنیای سوفی رو انتخاب کردم تا یه کم علاقه‌مند بشم به فلسفه!!
همون اوایل کتاب بود. اصلا شاید فصل اول. نویسنده داشت یه باغ رو توصیف می‌کرد. از درخت‌ها نوشته بود و یه هوای بارونی و شبنم روی گل‌ها و نوری که از لای برگ گل‌ها می‌تابید روی زمین و ...
اون توصیف حدودا ۱۰ خطی شده بود. صحنه‌ی خیلی پیچیده‌ای بود و پر از جزئیات. همین‌طور که داشتم می خوندم، بعد از همه‌ی اون توصیفات از نسیم و باران و درخت و گل و ... رسید به یه صحنه‌ای که بعد یه بارون طولانی، یه کفش‌دوزک داشت روی برگ یه گل حرکت می‌کرد و نور خورشیدم می‌تابید مستقیم روی اون برگ. روی یه برگ کنارش هم، یه قطره شبنم نشسته بود. من تمام اون توصیفات توی ذهنم بود، وقتی رسیدم به اینجا، یه لحظه خشکم زد! هیچ وقت به این همه جزئیات توی دنیا توجه نکرده بودم... دنیایی که چندان تصادفی به‌وجود نیومده!
این لحظه، نقطه‌ی گذار عمر من بود.
پینوشت: :دی بعد این اتفاق فلسفه رو هم بی‌خیال شدم :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۸ ، ۰۵:۵۱
مجید عسگری
چهارشنبه شب بود. خیلی اعصابم به هم ریخته بود. کارایی که واسه شرکتایی که توش کار می کنم انجام داده بودم خوب پیش نرفته بود و خیلی احساس بدی داشتم. اوضاع بد درسیمم هی میومد تو ذهنم. تنها دلخوشیمم ازم ناراحت شده بود. انقد اعصابم خرد شده بود که رفته بودم سالن فوتبال اما حس بازی نبود و ۲۰ دقیقه فقط بازی کردم و صدای همه هم در اومده بود.
محمد مثل همیشه رسوندم تا نزدیک خونه. تو راه داشتم به بدبختی خودم فک می کردم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. بارون میومد. یه دفعه دیدم یه خانومی گوشه ی خیابون تو بارون نشسته. یه چادر مشکی رو خودش انداخته بود و چسبیده بود به یه دیوار و کز کرده بود. دستش بیرون بود، در حالی که چند تا ۱۰۰ تومنی و ۲۰۰ تومنی توش بود... به زحمت جایی رو پیدا کرده بود که کمتر خیس بشه.
***
این اتفاقم یکی از نشونه ها تو زندگیم بود که تا واسم اتفاق نیفته نمی تونم درک کنم پیامشو. و نمی تونم از کنار وقوع همچین اتفاقی راحت بگذرم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۸ ، ۱۱:۲۹
مجید عسگری
prophet
توفان بود و بارون. خورده بودم زمین. پاهام لنگ بود و نمی تونستم پا شم. خیس خیس شده بودم. وقتی بارون تند تر شد، یه دفعه یکی دستشو طرفم دراز کرد که پاشم. صورتشو نتونستم ببینم.
وقتی می رفت پرسیدم "خدا تو رو فرستاده؟" گفت "آره!" گفتم "یه بارم منو فرستاد کمک یکی!" گفت "خدا همه ی آدما رو برای کمک به هم آفریده!"
یه کم که دور شد گفتم "بهش بگو اگه من لنگ نبودم لازم نبود کسی رو بفرستی برام!" انگار نشنید چی گفتم، فک کنم گوشش خوب نمی شنید!!
ما هممون پیامبریم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۸۸ ، ۰۷:۲۶
مجید عسگری
با رامین تو راه شمال بودیم، اگه اشتباه نکنم تو جاده چالوس. یه دفعه رامین آه کشید و گفت "ای خدای متوسط!"!!! داشتم می مردم از خنده. البته به اینم فک می کردم دنیا چقدر داره عوض می شه، آه ای خدای بزرگ پدر و مادرامون داره می شه آه ای خدای متوسط ما! :دی
***
[caption id="attachment_214" align="aligncenter" width="300" caption=""]پر[/caption]
چند هفته پیش همکارم علی، خیلی بی ربط، پر یه پرنده رو بهم نشون داد و گفت: "هر کی خدا رو قبول نداره یه نگاهی بندازه به این پره" درست که دقت کردم به چیزی که قبلا 100 بار دیده بودم و از کنارش رد شده بودم به این فک کردم چقد پیچیده ست این پر، چقد با نظم و خوشگل و ساده ست.
پینوشت: فک کنم حداقل دو سه سال بود از بس غرق زندگی ماشینی شدم، پر ندیده بودم از نزدیک!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۸۸ ، ۰۲:۱۷
مجید عسگری
من کل داستان کوه آرزو رو دارم ویرایش می کنم، ویرایش شده ی سه قسمت اول رو اینجا دوباره می ذارم؛ خیلی ممنون از کسایی که وبلاگمو دنبال می کنند، ایشالا از این داستان خوشتون بیاد. اسم شخصیت اصلی هم به دلایلی از بهرام به کوروش تغییر کرد، هر چند از این اسم هم چندان راضی نیستم!! فک نمی کردم اسم انتخاب کردن اینقدر سخت باشه! حالا ان شاالله وقتی داستان کامل شد با هم براش یه اسم انتخاب می کنیم!!!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۸۸ ، ۲۰:۲۱
مجید عسگری
یادمه شب عید امسال (شایدم ۲۸ اسفند بود) تا حدود ساعت هشت سر کار بودم. بعد از تموم شدن کارم تصمیم گرفتم برم پاساژ علاءالدین و برای گوشیم هندزفری بخرم. شب بود. داشتم پیاده توی خیابون ولیعصر قدم می زدم تا برسم به پاساژ. یه دفعه یه پسر حدودا ۱۷،۱۸ ساله رو دیدم که یه ترازو کنارشه و سرش روی زانوهاشه. گفتم لابد از خستگی داره چرت می زنه. شب عیدی بیچاره چه اوضاعی داره. با اینکه همیشه وزن من ثابته، خواستم کمکی کنم بهش و وزنمو بکشم. واسه اینکه صداش زده باشم و بگم می خوام وزنمو بکشم گفتم: آقا برم رو ترازو؟! یه دفعه دیدم یا صدای گریونی جواب داد: …شکستنش …

داشت گریه می کرد. شب عید. به خاطر ترازوش که انگار تنها منبع درآمدش بود. اون موقع هر چه قد تو جیبم بود و دادم بهش. و قتی پولو می گرفتم حتی سرشم نیاورد بالا تا نگام کنه. شاید خجالت می کشید. شایدم دیگه حوصله ش رو نداشت. یادم نیست. شاید تشکرم نکرد... از چی تشکر کنه؟...

هر وقت این آهنگ قشنگ احسان خواجه امیری رو می شنوم که میگه «مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمی کنه، قدم می زنه» بی اختیار یاد اون ماجرا می افتم، نه دوست من! مرد هم اگه اجتماع زیادی اذیتش کنه، برای هضم دلتنگیاش گریه میکنه... حتی اگه این گریه بی صدا باشه و نخواد کسی ببیندش... اون پسر خیلی از من و امثال من مردتره...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۸۸ ، ۲۰:۴۳
مجید عسگری
داستان موجود در این پست پس از ویرایش در اینجا قرار گرفت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۷ ، ۰۶:۴۹
مجید عسگری
بعد از اینکه داستان کوه آرزو رو به آدمای زیادی نشون دادم و لطف کردند و خوندند، در کنار ویژگی های خوبش، انتقادای زیادی بهش وارد شد. خوشبختانه تا تونستم ایرادا رو برطرف کردم و امیدوارم نسخه ی جدید حرفه ای تر باشه.
از مهمترین ایرادا شخصیت پردازی ضعیف بعضی کاراکترا بود و استفاده نکردن از شخصیتی که به نظر مهم می رسید اما مهم نبود (اون پیرمرده!) و جریان ناقص و توصیفات کم میانه های داستان که انگار کمی شتابزده نوشته شده بود. و مهمتر از همه پایان داستان.
فک کنم تو این نسخه این باگ ها برطرف شده ند!!
قسمت اول داستانو (چون طولانی تر شده چند قسمتش کردم) در زیر می بینید:
داستان موجود در این پست پس از ویرایش در اینجا قرار گرفت.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۷ ، ۰۴:۵۴
مجید عسگری

manual

فک کنم از سال دوم دبیرستانه که هر سال برای خودم یه دفتر یادداشت روزانه دارم که توش زندگیمو می نویسم و یه جور تمرین نوشتنه. از سال دوم دانشگاه شاید من این دفتر رو با دفتر برنامه ریزیم ادغام کردم و بعد از دیدن دفتر برنامه ریزی قلم چی تو دوران پیش دانشگاهی و کتاب قورباغه را قورت بده یه دفتر برنامه ریزی درست کردم و دو سه سالی امتحانش کردم.

امسال دوس داشتم تجربیاتمو در اختیار دیگران بذارم. مطمئنم شما هم مث من معتقدید تا برنامه ریزی نباشه آدم دور خودش می چرخه و تا تمرکز نباشه و آدم همش فیلداشو تو زندگی عوض کنه به هیچ جا نمی شه رسید.

اینجا یه سری فایل گذاشتم که دفتر برنامه ریزی سال دیگمو تشکیل می دن. از این فایلا می تونید حداقل به عنوان یه سررسید خوب استفاده کنید چون تقویم اون مناسبت های و جشن های ایران باستان رو به علاوه ی مناسبت های رسمی جمهوری اسلامی داره.

توی این سررسید جاهایی برای برنامه ریزی روزانه و یادداشت خاطراتتون وجود داره. من پیشنهاد می کنم هر روز بنویسید، حتی وقایعی رو که خاطره محسوب نمی شند. وقتی الان به یادداشتای دوم دبیرستانم رجوع می کنم کلی کیف می کنم و کلی حال و هوای اون روزا بهم منتقل می شه!

اگر می خواید این سر رسید رو برای خودتون هم پرینت بگیرید پیشنهادم اینه که هر چهارصفحه رو در یک برگ پشت و رو پرینت بگیرید. تجربه ی من تو سال 85 میگه آدم به اندازه ی یه صفحه ی A4 حرف برای گفتن نداره در یک روز و بهتره هر دو روز در یک برگ پرینت گرفته شه.

یه جدول هفتگی مشابه جدول پیشنهادی قلم چی هم مخصوص دانشجوها توی این فایل ها هست که می تونین پرینت بگیریدشون.

امیدوارم به درد شما هم بخوره.

حتما انتقاداتتون رو بهم بگید.

ممنون

نسخه های پی دی اف

نسخه های قابل تغییر با فرمت اوپن آفیس

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۸۷ ، ۰۸:۳۱
مجید عسگری