روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

من از دوران نوجوانی دفترهایی داشتم به اسم دفتر یادداشت روزانه. آن روزها واقعا عاشق نوشتن بودم و چون حداقل در ظاهر از همین بچه درسخوان ها بودم (معدلم در دوران راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه بین 16 تا 17 بود. البته به جز امتحانات نهایی که میرسید به حول و حوش 18) مدام سر و کارم جز فوتبال و شیطنت های دوران نوجوانی با دفتر و کتاب بود. زندگی آن دوران برای من پر بود از زمان های که پدرم سعی میکرد مجبورمان کند درس بخوانیم و من کتاب ریاضی را جلو دستم میگذاشتم و توی دفتر یادداشت روزانه یا یادداشت مینوشتم یا داستان و یا در تخیلاتم به دوران دایناسورها سفر میکردم و کمی هم تمرین ریاضی میکردم. صحنه های هیجان انگیزش زمان هایی رخ میداد که بابا از در اتاق وارد میشد و من سریع ورق را عوض میکردم یا یک کاغذ روی دفتر میگذاشتم پر از فرمول... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۳
مجید عسگری
یادمه یه زمانی انقد اوضاع روحی و فکری و اعتقادیم داغون بود که حتی خدا رو قبول نداشتم. معنای واقعی جهنم بود برام اون روزا. یه دنیای برزخ مانند. دوره‌ای که دوره‌ی گذار عمر من بود. دوره‌ای که فک می‌کنم تقریبا برای همه پیش میاد در تقابل با اعتقاداتشون. مخصوصا اگه عمل به اون اعتقادات سخت باشه و تفکری که آدم راجع بهشون کرده، سطحی.
اون روزا از هر دری وارد شدم برای حل کردن مشکلاتم. البته معلمی نداشتم و بیشتر به بیراهه می‌رفتم اما سعیمو می‌کردم یه حداقل اعتقاداتی رو برای خودم اثبات کنم تا بتونم حداقل طبیعی زندگی کنم.
بعد از کلی نتیجه نگرفتن، تصمیم گرفتم فلسفه بخونم، اما هیچی بلد نبودم. برای شروع مثل خیلی‌های دیگه دنیای سوفی رو انتخاب کردم تا یه کم علاقه‌مند بشم به فلسفه!!
همون اوایل کتاب بود. اصلا شاید فصل اول. نویسنده داشت یه باغ رو توصیف می‌کرد. از درخت‌ها نوشته بود و یه هوای بارونی و شبنم روی گل‌ها و نوری که از لای برگ گل‌ها می‌تابید روی زمین و ...
اون توصیف حدودا ۱۰ خطی شده بود. صحنه‌ی خیلی پیچیده‌ای بود و پر از جزئیات. همین‌طور که داشتم می خوندم، بعد از همه‌ی اون توصیفات از نسیم و باران و درخت و گل و ... رسید به یه صحنه‌ای که بعد یه بارون طولانی، یه کفش‌دوزک داشت روی برگ یه گل حرکت می‌کرد و نور خورشیدم می‌تابید مستقیم روی اون برگ. روی یه برگ کنارش هم، یه قطره شبنم نشسته بود. من تمام اون توصیفات توی ذهنم بود، وقتی رسیدم به اینجا، یه لحظه خشکم زد! هیچ وقت به این همه جزئیات توی دنیا توجه نکرده بودم... دنیایی که چندان تصادفی به‌وجود نیومده!
این لحظه، نقطه‌ی گذار عمر من بود.
پینوشت: :دی بعد این اتفاق فلسفه رو هم بی‌خیال شدم :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۸ ، ۰۵:۵۱
مجید عسگری
چهارشنبه شب بود. خیلی اعصابم به هم ریخته بود. کارایی که واسه شرکتایی که توش کار می کنم انجام داده بودم خوب پیش نرفته بود و خیلی احساس بدی داشتم. اوضاع بد درسیمم هی میومد تو ذهنم. تنها دلخوشیمم ازم ناراحت شده بود. انقد اعصابم خرد شده بود که رفته بودم سالن فوتبال اما حس بازی نبود و ۲۰ دقیقه فقط بازی کردم و صدای همه هم در اومده بود.
محمد مثل همیشه رسوندم تا نزدیک خونه. تو راه داشتم به بدبختی خودم فک می کردم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. بارون میومد. یه دفعه دیدم یه خانومی گوشه ی خیابون تو بارون نشسته. یه چادر مشکی رو خودش انداخته بود و چسبیده بود به یه دیوار و کز کرده بود. دستش بیرون بود، در حالی که چند تا ۱۰۰ تومنی و ۲۰۰ تومنی توش بود... به زحمت جایی رو پیدا کرده بود که کمتر خیس بشه.
***
این اتفاقم یکی از نشونه ها تو زندگیم بود که تا واسم اتفاق نیفته نمی تونم درک کنم پیامشو. و نمی تونم از کنار وقوع همچین اتفاقی راحت بگذرم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۸ ، ۱۱:۲۹
مجید عسگری
[caption id="attachment_81" align="aligncenter" width="300" caption="30 روز"]تقویم[/caption]
نفسام بوی تو رو داشت، وقتی از چشات می خوندم، وقتی با پاهام می رفتم، ولی با دلم می موندم. می میرم تو دل غربت، نگو عاشق سفر بود، من همون خسته ی راهم، که همیشه دربه در بود؛
تقویمم میگه یه ماه گذشته از قولی که به خودم دادم. نمی گم روزا رو نشمردم، نمی گم فراموش کردم همه چیزو، اما به خودم نشون دادم می شه فراموش کرد، برای یه ماه، برای یه سال، برای یه عمر...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۷ ، ۰۰:۳۷
مجید عسگری