روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۸۸ ثبت شده است

چهارشنبه شب بود. خیلی اعصابم به هم ریخته بود. کارایی که واسه شرکتایی که توش کار می کنم انجام داده بودم خوب پیش نرفته بود و خیلی احساس بدی داشتم. اوضاع بد درسیمم هی میومد تو ذهنم. تنها دلخوشیمم ازم ناراحت شده بود. انقد اعصابم خرد شده بود که رفته بودم سالن فوتبال اما حس بازی نبود و ۲۰ دقیقه فقط بازی کردم و صدای همه هم در اومده بود.
محمد مثل همیشه رسوندم تا نزدیک خونه. تو راه داشتم به بدبختی خودم فک می کردم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. بارون میومد. یه دفعه دیدم یه خانومی گوشه ی خیابون تو بارون نشسته. یه چادر مشکی رو خودش انداخته بود و چسبیده بود به یه دیوار و کز کرده بود. دستش بیرون بود، در حالی که چند تا ۱۰۰ تومنی و ۲۰۰ تومنی توش بود... به زحمت جایی رو پیدا کرده بود که کمتر خیس بشه.
***
این اتفاقم یکی از نشونه ها تو زندگیم بود که تا واسم اتفاق نیفته نمی تونم درک کنم پیامشو. و نمی تونم از کنار وقوع همچین اتفاقی راحت بگذرم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۸۸ ، ۱۱:۲۹
مجید عسگری