روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدایی» ثبت شده است

نشسته بود کنار پنجره، توی اتوبوس و داشت بیرونو تماشا می کرد. اتوبوس رسید به ایستگاه جدید و ایستاد. یه دفه چشمش خورد به یه مسافری کنار خیابون. حس می کرد خیلی شبیه دختریه که همیشه دوسش داشت. دلش نمی خواست به چهره ش زیاد نگاه کنه. فقط خیره شده بود به جایی که ایستاده بود و هزار تا خاطره تو ذهنش مرور می شد. خیلیای دیگه هم داشتن به اون دختر نگاه می کردند.
درست حسابی ندید و نفهمید، اما ناگهان حس کرد که یه دختر دیگه، که انگار خیلی خیلیب زیباتر بود، رد شد از کنار اتوبوس، و اون نگاه های همه ی کسانی رو که حس کرد که دور و برش بودند، و با حرکت اون دختر، چشماشون حرکت می کرد، و بعد هم گردنشون! اما پسرک هنوزم به همون جا خیره شده بود. هنوزم به اون دختر نگاه می کرد که دیگه هیچکس نگاش به اون نبود. لااقل تا وقتی اون دختر زیبا رد میشد.
تو همین فاصله ی کم، اون به خیلی چیزا فک کرد. و فک کرد، "حالا که داری میری، تورو خدا عاشق مردی نشو که مث اینا باشه، به کسی دل نبند که این جوری تنهات بذاره، بهت دروغ بگه، فقط ظاهرتو ببینه، روحتو له کنه با نگاهاش... برو، ولی یادت نره، آدمایی مث خودت تو دنیا خیلی کمند..." و نزدیک بود گریه ش بگیره. اون موقع به این فک کرد که کاش دنیا اینطوری نبود، کاش می شد اعتماد کرد به همه، دوباره نگاهای همه داشت برمی گشت به همون دختری که کنار خیابون ایستاده بود، که یه دفه اتوبوس راه افتاد، و پسرک هنوز تو آرزوهاش بود...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۸۷ ، ۱۷:۴۱
مجید عسگری