روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

prophet
توفان بود و بارون. خورده بودم زمین. پاهام لنگ بود و نمی تونستم پا شم. خیس خیس شده بودم. وقتی بارون تند تر شد، یه دفعه یکی دستشو طرفم دراز کرد که پاشم. صورتشو نتونستم ببینم.
وقتی می رفت پرسیدم "خدا تو رو فرستاده؟" گفت "آره!" گفتم "یه بارم منو فرستاد کمک یکی!" گفت "خدا همه ی آدما رو برای کمک به هم آفریده!"
یه کم که دور شد گفتم "بهش بگو اگه من لنگ نبودم لازم نبود کسی رو بفرستی برام!" انگار نشنید چی گفتم، فک کنم گوشش خوب نمی شنید!!
ما هممون پیامبریم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۸۸ ، ۰۷:۲۶
مجید عسگری