فک کنم از سال دوم دبیرستانه که هر سال برای خودم یه دفتر یادداشت روزانه دارم که توش زندگیمو می نویسم و یه جور تمرین نوشتنه. از سال دوم دانشگاه شاید من این دفتر رو با دفتر برنامه ریزیم ادغام کردم و بعد از دیدن دفتر برنامه ریزی قلم چی تو دوران پیش دانشگاهی و کتاب قورباغه را قورت بده یه دفتر برنامه ریزی درست کردم و دو سه سالی امتحانش کردم.
امسال دوس داشتم تجربیاتمو در اختیار دیگران بذارم. مطمئنم شما هم مث من معتقدید تا برنامه ریزی نباشه آدم دور خودش می چرخه و تا تمرکز نباشه و آدم همش فیلداشو تو زندگی عوض کنه به هیچ جا نمی شه رسید.
اینجا یه سری فایل گذاشتم که دفتر برنامه ریزی سال دیگمو تشکیل می دن. از این فایلا می تونید حداقل به عنوان یه سررسید خوب استفاده کنید چون تقویم اون مناسبت های و جشن های ایران باستان رو به علاوه ی مناسبت های رسمی جمهوری اسلامی داره.
توی این سررسید جاهایی برای برنامه ریزی روزانه و یادداشت خاطراتتون وجود داره. من پیشنهاد می کنم هر روز بنویسید، حتی وقایعی رو که خاطره محسوب نمی شند. وقتی الان به یادداشتای دوم دبیرستانم رجوع می کنم کلی کیف می کنم و کلی حال و هوای اون روزا بهم منتقل می شه!
اگر می خواید این سر رسید رو برای خودتون هم پرینت بگیرید پیشنهادم اینه که هر چهارصفحه رو در یک برگ پشت و رو پرینت بگیرید. تجربه ی من تو سال 85 میگه آدم به اندازه ی یه صفحه ی A4 حرف برای گفتن نداره در یک روز و بهتره هر دو روز در یک برگ پرینت گرفته شه.
یه جدول هفتگی مشابه جدول پیشنهادی قلم چی هم مخصوص دانشجوها توی این فایل ها هست که می تونین پرینت بگیریدشون.
امیدوارم به درد شما هم بخوره.
حتما انتقاداتتون رو بهم بگید.
ممنون
سر کلاس شبکه عصبی این ترم یاد گرفتیم که چطور آدما فک می کنند و چطور یاد می گیرند. (به طور خلاصه میشه گفت شبکه ی عصبی مغز از میلیون ها نرون به عنوان حافظه های قابل تغییری تشکیل شده که به هم متصلند. نکته های جالبی تو مدل فکر کردن ما هست. این نرون در یک لحظه به طور موازی عمل می کنند و وقتی یک داده ای از چشم وارد می شه جواب اون ممکنه در چند جای مغز وجود داشته باشه و هر چند جا هم جواب سوال رو بدهند. این شیوه کار کردن مغز باعث میشه با مردن و از بین رفتن نرون ها (تعدادی از نرون ها در روز برای همیشه می میرند و جایگزین نمی شند.) باز مغز به درستی کار می کنه. برای مثال جانبازی بوده که یک قسمتی از نرون هاش کلا نابود شدند در نتیجه مقداری از اطلاعاتش از بین رفتند ولی الآن می تونه عین آدم عادی زندگی کنه و فکر کنه. یا مثلا کسی که ضربه مغزی میشه اگه زنده بمونه به مرور همه چیزو یاد میگیره یا به یاد میاره مثل یکی از دوستای خودم)
مغز یک کودک به تدریج همه چیزو یاد می گیره حتی مغزش بلد نیست حفظ تعادل کنه و حفظ تعادل رو یاد می گیره. اون روز سر کلاس به این نتیجه رسیدم که درس بزرگی هست در این مدل کار کردن مغز و اون اینه که تطبیق پذیری فوق العاده ای به مغز میده. مثلا اگه کودکی توی جایی به دنیا بیاد که قوانین راه رفتن فرق کنه (مثلا نوع گرانش) اون کودک خودش رو تطبیق میده.
جالب بود برام که انسان چقدر تطبیق پذیره! آدمای زیادی تو شرایط بد زنده اند. توی گرسنگی، فقر و ... اینجا جواب اون سوال وجود داره و می بینیم که خدا حتی حفظ تعادل رو به صورت پیش فرض و hard-code شده در انسان نگذاشته! چه زیبا و امید بخشه این تطبیق پذیری!