یادمه یه زمانی انقد اوضاع روحی و فکری و اعتقادیم داغون بود که حتی خدا رو قبول نداشتم. معنای واقعی جهنم بود برام اون روزا. یه دنیای برزخ مانند. دورهای که دورهی گذار عمر من بود. دورهای که فک میکنم تقریبا برای همه پیش میاد در تقابل با اعتقاداتشون. مخصوصا اگه عمل به اون اعتقادات سخت باشه و تفکری که آدم راجع بهشون کرده، سطحی.
اون روزا از هر دری وارد شدم برای حل کردن مشکلاتم. البته معلمی نداشتم و بیشتر به بیراهه میرفتم اما سعیمو میکردم یه حداقل اعتقاداتی رو برای خودم اثبات کنم تا بتونم حداقل طبیعی زندگی کنم.
بعد از کلی نتیجه نگرفتن، تصمیم گرفتم فلسفه بخونم، اما هیچی بلد نبودم. برای شروع مثل خیلیهای دیگه دنیای سوفی رو انتخاب کردم تا یه کم علاقهمند بشم به فلسفه!!
همون اوایل کتاب بود. اصلا شاید فصل اول. نویسنده داشت یه باغ رو توصیف میکرد. از درختها نوشته بود و یه هوای بارونی و شبنم روی گلها و نوری که از لای برگ گلها میتابید روی زمین و ...
اون توصیف حدودا ۱۰ خطی شده بود. صحنهی خیلی پیچیدهای بود و پر از جزئیات. همینطور که داشتم می خوندم، بعد از همهی اون توصیفات از نسیم و باران و درخت و گل و ... رسید به یه صحنهای که بعد یه بارون طولانی، یه کفشدوزک داشت روی برگ یه گل حرکت میکرد و نور خورشیدم میتابید مستقیم روی اون برگ. روی یه برگ کنارش هم، یه قطره شبنم نشسته بود. من تمام اون توصیفات توی ذهنم بود، وقتی رسیدم به اینجا، یه لحظه خشکم زد! هیچ وقت به این همه جزئیات توی دنیا توجه نکرده بودم... دنیایی که چندان تصادفی بهوجود نیومده!
این لحظه، نقطهی گذار عمر من بود.
پینوشت: :دی بعد این اتفاق فلسفه رو هم بیخیال شدم :)
اون روزا از هر دری وارد شدم برای حل کردن مشکلاتم. البته معلمی نداشتم و بیشتر به بیراهه میرفتم اما سعیمو میکردم یه حداقل اعتقاداتی رو برای خودم اثبات کنم تا بتونم حداقل طبیعی زندگی کنم.
بعد از کلی نتیجه نگرفتن، تصمیم گرفتم فلسفه بخونم، اما هیچی بلد نبودم. برای شروع مثل خیلیهای دیگه دنیای سوفی رو انتخاب کردم تا یه کم علاقهمند بشم به فلسفه!!
همون اوایل کتاب بود. اصلا شاید فصل اول. نویسنده داشت یه باغ رو توصیف میکرد. از درختها نوشته بود و یه هوای بارونی و شبنم روی گلها و نوری که از لای برگ گلها میتابید روی زمین و ...
اون توصیف حدودا ۱۰ خطی شده بود. صحنهی خیلی پیچیدهای بود و پر از جزئیات. همینطور که داشتم می خوندم، بعد از همهی اون توصیفات از نسیم و باران و درخت و گل و ... رسید به یه صحنهای که بعد یه بارون طولانی، یه کفشدوزک داشت روی برگ یه گل حرکت میکرد و نور خورشیدم میتابید مستقیم روی اون برگ. روی یه برگ کنارش هم، یه قطره شبنم نشسته بود. من تمام اون توصیفات توی ذهنم بود، وقتی رسیدم به اینجا، یه لحظه خشکم زد! هیچ وقت به این همه جزئیات توی دنیا توجه نکرده بودم... دنیایی که چندان تصادفی بهوجود نیومده!
این لحظه، نقطهی گذار عمر من بود.
پینوشت: :دی بعد این اتفاق فلسفه رو هم بیخیال شدم :)