روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

کلاس چهارم دبستان بودم. یه روز معلممون خانوم صادقی، از بچه‌ها خواست که بگن دوست دارند چی کاره بشند. یادمه بیشتر بچه‌های کلاس می‌گفتن خلبان! یکی دو نفرم از عشقِ خانوم معلم، گفتن معلم. بعضی‌ها هم دکتر یا مهندس. اون روز بعد از جواب من، کلی از بچه‌های کلاس بهم خندیدند و مسخره‌م کردند :-) من گفتم: نویسنده!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۹ ، ۰۷:۵۷
مجید عسگری
مدت‌ها پیش یکی از مشکلات من این بود که وقتی به رختخواب می‌رفتم خیلی سعی می‌کردم تا خوابم ببره و شاید یک ساعتی طول می‌کشید که این اتفاق بیفته. اصولا توی این مدت به خیلی چیزها فک می‌کردم که چندان هم کار مفیدی نبود. زمان‌های خیلی زیادی هم می‌شد و می‌شود که در حال نقل مکان بین خانه و دانشگاه، خانه و سر کار و ... هستم.
چند وقت پیش توی رختخواب یکی از پادکست‌های لینوکس اف ام رو گوش می‌دادم، فکری به ذهنم رسید و مدتی هم امتحانش کردم و به نظرم خیلی خوب جواب داد. اگه شما هم مدت زمان زیادی دارید که اصولا به گوش دادن موزیک می‌گذره، مثل توی رختخواب (که البته فک می‌کنم اصلاح الگوی خواب بهترین کار باشه برای حل این مسأله، نه گوش دادن موزیک و پادکست و ...)، توی مسیر مخصوصا اگه با وسایل حمل و نقل عمومی مثل مترو داخل شهر حرکت می‌کنین، توی مسافرت، جایی که منتظر هستید و ... چند تا پیشنهاد براتون دارم.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۹:۳۵
مجید عسگری
یادمه یه زمانی انقد اوضاع روحی و فکری و اعتقادیم داغون بود که حتی خدا رو قبول نداشتم. معنای واقعی جهنم بود برام اون روزا. یه دنیای برزخ مانند. دوره‌ای که دوره‌ی گذار عمر من بود. دوره‌ای که فک می‌کنم تقریبا برای همه پیش میاد در تقابل با اعتقاداتشون. مخصوصا اگه عمل به اون اعتقادات سخت باشه و تفکری که آدم راجع بهشون کرده، سطحی.
اون روزا از هر دری وارد شدم برای حل کردن مشکلاتم. البته معلمی نداشتم و بیشتر به بیراهه می‌رفتم اما سعیمو می‌کردم یه حداقل اعتقاداتی رو برای خودم اثبات کنم تا بتونم حداقل طبیعی زندگی کنم.
بعد از کلی نتیجه نگرفتن، تصمیم گرفتم فلسفه بخونم، اما هیچی بلد نبودم. برای شروع مثل خیلی‌های دیگه دنیای سوفی رو انتخاب کردم تا یه کم علاقه‌مند بشم به فلسفه!!
همون اوایل کتاب بود. اصلا شاید فصل اول. نویسنده داشت یه باغ رو توصیف می‌کرد. از درخت‌ها نوشته بود و یه هوای بارونی و شبنم روی گل‌ها و نوری که از لای برگ گل‌ها می‌تابید روی زمین و ...
اون توصیف حدودا ۱۰ خطی شده بود. صحنه‌ی خیلی پیچیده‌ای بود و پر از جزئیات. همین‌طور که داشتم می خوندم، بعد از همه‌ی اون توصیفات از نسیم و باران و درخت و گل و ... رسید به یه صحنه‌ای که بعد یه بارون طولانی، یه کفش‌دوزک داشت روی برگ یه گل حرکت می‌کرد و نور خورشیدم می‌تابید مستقیم روی اون برگ. روی یه برگ کنارش هم، یه قطره شبنم نشسته بود. من تمام اون توصیفات توی ذهنم بود، وقتی رسیدم به اینجا، یه لحظه خشکم زد! هیچ وقت به این همه جزئیات توی دنیا توجه نکرده بودم... دنیایی که چندان تصادفی به‌وجود نیومده!
این لحظه، نقطه‌ی گذار عمر من بود.
پینوشت: :دی بعد این اتفاق فلسفه رو هم بی‌خیال شدم :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۸ ، ۰۵:۵۱
مجید عسگری
داستان موجود در این پست پس از ویرایش در اینجا قرار گرفت.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۸۸ ، ۱۰:۱۹
مجید عسگری