روشنی‌های راه

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست ...

آخرین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۷ ثبت شده است

هر روز از یه گل فروشی گل می خرید؛ و وقتی می رسید نزدیک شرکت مجبور بود بندازدش توی یه باغچه توی راهش. چون کسی نبود تا گلا رو بده بهش. اون دیگه هرگز برنمی گشت.
یه روز که یه شاخه گل دیگه خریده بود، یک کم مونده به رسیدن، یه دختر کوچولو رو دید که حدوداَ پنج-شش سالش بود. لباسای کثیفی تنش بود. از این که همچین صحنه‌ای رو توی اون خیابون دید خیلی جا خورد. با خودش فک کرد حتماَ باباش توی یه خیابون اون طرف تر داره شیشه های ماشینا رو پاک می کنه یا آدامس میفروشه. شایدم باباش معتاده. شایدم اصلا بابایی نداره!
وقتی رسید نزدیک دخترک، دید همش داره به اون و گلی که تو دستشه نگاه می کنه. همون جا ایستاد. دخترک یه چیزی می خواست بگه و دوس داشت با نگاه کمکش کنه تا بتونه حرفشو بزنه؛ چند لحظه بعد، بدون مقدمه گفت «آقا اون گلتو میدیش به من؟»
جلوی دخترک نشست و گلو داد بهش و آروم بهش گفت «این گلو نفروشش به کسی! بدش به کسی که بیشتر از همه دوسش داری! چون من اینو واسه کسی خریدم که بیشتر از همه دوسش دارم.»
دخترک گل رو گرفت. اون پاشد که بره. سرش پایین بود.
هنوز یه قدم بیشتر نرقته بود که اون دختر کوچولو صداش کرد «آقا!»
وقتی برگشت، دید گل رو گرفته طرفش، «بفرمایید آقا!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۸۷ ، ۱۹:۴۶
مجید عسگری