مرد برای هضم دلتنگیاش …
جمعه, ۱ خرداد ۱۳۸۸، ۰۸:۴۳ ب.ظ
یادمه شب عید امسال (شایدم ۲۸ اسفند بود) تا حدود ساعت هشت سر کار بودم. بعد از تموم شدن کارم تصمیم گرفتم برم پاساژ علاءالدین و برای گوشیم هندزفری بخرم. شب بود. داشتم پیاده توی خیابون ولیعصر قدم می زدم تا برسم به پاساژ. یه دفعه یه پسر حدودا ۱۷،۱۸ ساله رو دیدم که یه ترازو کنارشه و سرش روی زانوهاشه. گفتم لابد از خستگی داره چرت می زنه. شب عیدی بیچاره چه اوضاعی داره. با اینکه همیشه وزن من ثابته، خواستم کمکی کنم بهش و وزنمو بکشم. واسه اینکه صداش زده باشم و بگم می خوام وزنمو بکشم گفتم: آقا برم رو ترازو؟! یه دفعه دیدم یا صدای گریونی جواب داد: …شکستنش …
داشت گریه می کرد. شب عید. به خاطر ترازوش که انگار تنها منبع درآمدش بود. اون موقع هر چه قد تو جیبم بود و دادم بهش. و قتی پولو می گرفتم حتی سرشم نیاورد بالا تا نگام کنه. شاید خجالت می کشید. شایدم دیگه حوصله ش رو نداشت. یادم نیست. شاید تشکرم نکرد... از چی تشکر کنه؟...
هر وقت این آهنگ قشنگ احسان خواجه امیری رو می شنوم که میگه «مرد برای هضم دلتنگیاش، گریه نمی کنه، قدم می زنه» بی اختیار یاد اون ماجرا می افتم، نه دوست من! مرد هم اگه اجتماع زیادی اذیتش کنه، برای هضم دلتنگیاش گریه میکنه... حتی اگه این گریه بی صدا باشه و نخواد کسی ببیندش... اون پسر خیلی از من و امثال من مردتره...
۸۸/۰۳/۰۱
انسان تا کی می خواد بکشه ... جنگ راه بندازه ... دزدی کنه ... حق خوری کنه ...چطور یکی کاخ داره , یکی دیگه ترازو نداره واسه ب ... و و و ..
با خودم داشتم فکر می کردم علت همه اینا چیه ؟.... به نظرم جوابش خیلی ساده س ... آدم ها نمی فهمن ...درسته بزگ شده اما نمی فهمه ...درسته درس خونده اما نمی فهمه ...درسته استاد دانشگاه شده ...درسته معلم اخلاق شده ...
تا کی این ماجرا ادامه داره ؟